سفارش تبلیغ
صبا ویژن
روا ساختن حاجت‏ها جز با سه چیز راست نیاید ، خرد شمردن آن ، تا بزرگ نماید . پوشیدن آن ، تا آشکار گردد ، و شتاب کردن در آن ، تا گوارا شود . [نهج البلاغه]
 
چهارشنبه 89 شهریور 17 , ساعت 2:18 صبح

بلال حبشى  

پدر و مادر وى کسانى بودند که از حبشه به حالت اسارت وارد جزیرة العرب شده بودند، بلال که بعدها موذن رسول خدا شد غلام امیه بن خلف بود. امیه ، از دشمنان سرسخت پیشواى بزرگ مسلمانان بود، چون عشیره رسول خدا (ص ) دفاع از حضرت را به عهده گرفته بودند وى براى انتقام غلام تازه مسلمان خود را در ملاء عام شکنجه مى داد، او را در گرمترین روزها با بدن برهنه روى ریگهاى داغ مى خوابانید، سنگ بسیار بزرگ و تفتیده اى را روى سینه او مى نهاد و او را با جمله زیر مخاطب مى ساخت :
دست از تو برنمى دارم تا این که به همین حالت جان بسپارى ، یا از اعتقاد به خداى محمد برگردى و لات و عزى را پرستش کنى ولى بلال در برابر آن همه شکنجه ، گفتار او را با دو کلمه که روشنگر پایه استقامت او بود پاسخ مى داد و مى گفت : احد احد یعنى خدا یکى است ، خدا یکى است ، و هرگز به آیین شرک و بت پرستى ایمان ندارم . استقامت این غلام سیاه که در دست سنگدلى اسیر بود، مورد اعجاب دیگران واقع گشت . حتى ورقه بن نوفل دانشمند مسیحى عرب بر وضع رقت بار بلال گریست و به امیه گفت : به خدا سوگند هرگاه او را با این وضع بکشید من قبر او را زیارتگاه خواهم ساخت . گاهى امیه شدت عمل بیشترى نشان میداد، ریسمانى به گردن بلال مى افکند و به دست بچه ها مى داد، تا او را در کوچه ها بگردانند.
در جنگ بدر نخستین جنگ اسلام و کفر، امیه با فرزندش اسیر شدند، برخى از مسلمانان به کشتن امیه راءى نمى دادند، ولى بلال مى گفت : او پیشواى کفر است ، باید کشته شود و بر اثر اصرار او پدر و پسر به کیفر اعمال ظالمانه خود رسیدند و هر دو کشته شدند.
و بعدها بلال حبشى مؤ ذن رسول خدا شد، پیامبر (ص ) از این طریق مى خواست به مردم بفهماند که در دین اسلام فضیلت و برترى انسان نسبت به دیگر انسانها بستگى به تقواى انسان نه مال و ثروت ، دارد نه قومیت ، رنگ و نژاد.
بلال حبشى به خاطر برترى در ایمان و تقوى نسبت به بعضى دیگر از مسلمین ، به عنوان مؤ ذن پیامبر اکرم (ص ) انتخاب شد، با وجودى که چهره او سیاه و لکنت زبان هم داشت .


عتبه بن ربیعه  

از بزرگان قریش بود، در روزهایى که حضرت حمزه (ع ) اسلام آورده بود، سراسر محفل قریش را غم و اندوه فرا گرفته بود و سران بیم آن را داشتند که دامنه اسلام بیش از این توسعه بیابد. در آن میان عتبه گفت : من به سوى محمد مى روم و مطالبى را پیشنهاد مى کنم ، شاید او یکى از آنها را پذیرد و دست از این آیین جدید بردارد. سران جمعیت قریش نظر وى را تصویب کردند، لذا او برخاست و به سوى پیامبر (ص ) که در مسجد نشسته بود و او را با جمله هایى ستود، امورى را از قبیل ثروت ، ریاست و طبابت پیشنهاد نمود. هنگامى که سخنان عتبه پایان یافت پیامبر (ص ) فرمود:
آیا سخنان تو پایان پذیرفت ؟ عرض کرد بلى . پیامبر به او فرمود: این آیات را گوش ده که پاسخ تمام پرسشهاى تو است :
بسم الله الرحمن الرحیم
حم تنزیل من الرحمان الرحیم کتاب فصلت آیاته قرآنا عربیا لقوم یعلمون بشیرا و نذیرا فاعرض اکثرهم فهم لا یسمعون . سوره فصلت آیه 1.
به نام خداى رحمان و رحیم ، حا میم ، این کتاب از جانب خداى بخشنده و مهربان نازل گردیده است که آیه هاى آن براى گروهى که دانا هستند توضیح داده شده است . قرآنى است عربى بشارت دهنده و ترساننده است اما بیشتر آنها روى گردانیده اند و گوش نمى دهند. پیامبر (ص ) آیاتى چند از این سوره خواند، وقتى به آیه سى و هفتم رسید، سجده کرد، پس از سجده رو به عتبه کرد و فرمود: از ابا ولید، پیام خدا را شنیدى ؟ عتبه به قدرى مسحور و مجذوب کلام خدا شده بود در حالى که دستهاى خود را پشت سر نهاده و بر آنها تکیه زده بود، مدتى به همین حالت بر روى پیامبر (ص ) نظارت نمود، گویا قدرت سخن گفتن از او سلب شده بود سپس از جاى خود برخاست و مرکز قریش را پیش گرفت ، سران قریش ، از وضع و قیافه او احساس کردند که وى تحت تاءثیر کلام محمد (ص ) واقع شده و با حالت انکسار تؤ ام با شکستگى بازگشته است . عتبه گفت : به خدا سوگند کلامى از محمد شنیدم که تاکنون از کسى نشنیده بودم .
والله ما هو بالشعر و لا بالسحر و لا بالکهانة : به خدا قسم ، کلام محمد (ص ) نه شعر است ، نه سحر و نه کهانت . من چنین صلاح مى بینم که او را رها کنیم تا در میان قبایل تبلیغ کند، هرگاه پیروز گردد و ملک ریاست سلطنتى بدست آورد از افتخارات شما محسوب مى گردد و شما را نیز در آن خطى است و اگر در آن میان مغلوب گردد دیگران او را کشته اند و شما را نیز راحت نموده اند. قریش ، سخن و راءى عتبه را به باد مسخره گرفتند و گفتند: عتبه مسحور کلام محمد (ص ) واقع شده است .


رسول خدا در خانه ام سلمه  

در حالى که عامه نسبت به خاک کربلا روایت ها را نقل کرده اند و مرحوم امینى نیز در کتاب سیرتنا و سنتنا از چند کتاب معتبر عامه ذکر فرموده است .
روزى رسول خدا (ص ) در خانه ام سلمه بود و به او فرمود من مى خواهم قدرى استراحت کنم کسى وارد نشود. رسول خدا (ص ) استراحت فرمود و ام سلمه درب حجره نشسته بود که اگر کسى بخواهد وارد شود مانع شود. ناگهان حسین (ع ) آمد ام سلمه نتوانست جلویش را بگیرد و بر رسول خدا وارد شد. ام سلمه خواست عذر بیاورد که یا رسول الله (ص ) من نتوانستم از حسین جلوگیرى نمایم که رسول خدا (ص ) فرمود حسین نور چشم من است یعنى حسین (ع ) استثناء است آمدنش مانعى نداشت آن وقت حسین (ع ) را در دامنش نشانید و گریه کرد. ام سلمه پرسید یا رسول الله چرا گریه مى کنید؟ پیغمبر جریان آینده حسین را فرمود. یکى از مجالس عزادارى پیغمبر (ص ) براى حسین همین مجلس است چند مرتبه در خانه عایشه و چند مرتبه هم در خانه ام سلمه بود که در کتب عامه نقل کرده اند.


واقعه اى شگفت انگیز از زائرین مشهد  

مرحوم فاضل عراقى در دارالسلام نقل کرده است در سال 1298 هجرى قمرى این معجزه واقع گردیده و در مدارک معتبر موجود است و خلاصه اش آن است که در سال مزبور که نود و چند سال قبل است چند نفر از بحرین جهت زیارت حضرت رضا(ع ) حرکت مى کنند عده اى از اهل اخلاص با زن و بچه به مشهد حضرت رضا مى آیند و مدتى توقف مى نمایند. خرجیشان براى برگشت تمام مى شود تصمیم داشتند از مشهد به کربلا و بعد بصره بیایند و از طریق دریا به وطن خودشان (بحرین ) برگردند حالا چه کنند نمى توانند بمانند و نمى توانند برگردند. متوسل به حضرت رضا(ع ) مى شوند کسى هم به آنها قرض نمى داد تا روز چهاردهم رجب هنگام ظهر مى خواستند دسته جمعى به حرم مشرف شوند یک نفر به آنها گفت شما خیال کربلا ندارید گفتند چرا اما وسیله نداریم گفت من چند قاطر دارم در اختیارتان مى گذارم . گفتند ما خرجى راه نداریم گفت آن را هم مى دهم گفتند مقدارى هم در همین جا بدهکاریم گفت بدهى را نیز مى پردازم . همین امروز عصر درب دروازه سوار شوید. آماده شدند درب دروازه سوار شدند و به راه افتادند این طور که ثبت کرده اند سه ساعت تقریبا حرکت کردند گفت پیاده شوید همین جا نماز بخوانید و شامتان را بخورید من همین جا قاطرها را مى چرانم و قدرى استراحت مى کنم . مسافرین پیاده شدند و کارشان را کردند مدتى گذشت خبرى از آن شخص و قاطرهایش نشد. ناراحت شدند مردها این طرف و آن طرف گشتند شب مهتابى است لکن هیچ اثرى از آن شخص و قاطرها نیست گفتند کلاه سر ما گذاشته چه کنیم ؟ هوا روشن شد نمازشان را خواندند این طور تصمیم گرفتند که سه ساعت راه که بیشتر نیامده اند به مشهد برمى گردند تا در بیابان نمیرند. بارشان را بستند حرکت کردند مقدارى که رفتند چشمشان به نخل افتاد نخلستان کجا خراسان کجا! چشمشان به یک نفر عرب افتاد تعجب کردند لباس عربى اینجا؟! پرسیدند اینجا کجاست ؟ گفت : کاظمین است . تعجب کردند پیشتر آمدند چشمشان به دو گنبد مطهر موسى بن جعفر و جوادالائمه افتاد شوق عجیبى پیدا کردند ضجه کنان وارد حرم شریف مى شوند مردم خبردار مى گردند و این قضیه تاریخى از مسلمات است .




لیست کل یادداشت های این وبلاگ